من در سال ۱۹۶۱ در هند زندگی میکردم. بیشتر وقتم را در یک روستا میگذراندم. من روستا را مطالعه کردم و سعی کردم بفهمم زندگی روستایی چگونه است. و چند ماه بعد به هاروارد برگشتم و نامهای از فرمانداری آن شهر کوچک در هند دریافت کردم که میگفت: «ما باید روستایمان را به خاطر ساخت سد جابجا کنیم. شما تمایل به ساخت روستای جدید دارید؟» فکر میکنم حدود ۲۰۰۰ نفر قرار بود جابجا شوند. و من درباره این موضوع فکر کردم. و بعد خیلی ناراحت شدم. جواب دادم که «من به اندازه کافی در مورد این موضوع نمیدانم. چون نمیخواهم بیایم و به سادگی یک روستا بسازم، فکر نمیکنم این کار من زندگی به وجود بیاورد. من میدانم زندگی باید از مردم سرچشمه بگیرد، همانطور هم کالبد مادی و هندسی این زندگی. تجربهای که از زندگی در روستا اندوختم این است که به اندازه کافی چیزی از زندگی روستا سرم نمیشود تا بخواهم واقعا آن را محقق کنم. و برای همین هم بسیار متاسفم که باید پیشنهاد سخاوتمندانه شما را رد کنم.» و من حقیقتا از اینکه باید چنین جوابی میدادم فراتر از حد تصور آزرده شدم. اما جوابم صادقانه بود و در واقع به خاطر این نامه بود که من کتاب زبان الگو را نوشتم. چرا که با خودم فکر کردم و فکر کردم و گفتم: «وضع ناجوری است. چه کار باید بکنم و چه چیزی را باید در دست مردم بگذارم که بتوانند {ساخت روستا} را انجام بدهند که این روستا واقعا یک روستای واقعی باشد و نه چیزی شبیه فانتزی یک معمار؟». (در گفتگو با Wendy Kohnدر سال ۲۰۰۲، منتشر شده در وبسایت Pattern Language)
دستهها
کریستوفر الکساندر: کالبد و هندسهٔ یک روستا باید از مردم آن سرچشمه بگیرد
چون نمیخواهم بیایم و به سادگی یک روستا بسازم، فکر نمیکنم این کار من زندگی به وجود بیاورد. من میدانم زندگی باید از مردم سرچشمه بگیرد، همانطور هم کالبد مادی و هندسی این زندگی.