لویی کان: هر آنچه بشر بتواند تصور کند در قلمرو واقعیت می‌گنجد

ترجمهٔ صبا تجلی

با خواندن سخنان لویی کان، 18 سال بعد از مرگ وی {این مصاحبه در سال 1992 منتشر شده است}، پادزهری ضروری برای وضعیت پوچ فعلی می‌یابیم. این «مصاحبهٔ غیرممکن» نخست با انتخاب بخش‌هایی از نوشتار لویی کان گردآوری شد. هرچند که انتخاب‌ها شخصی و به دلخواه صورت گرفته اما در حقیقت، تمنایی برای لحاظ کردن معماری همچون گواه موفقیت یا شکست نهادهای بشری این انتخاب‌ها را هدایت کرده است. در کارهای ساخته‌شدهٔ کان، ما ناچاریم در معماری به لحاظ واقعیتی شاعرانه که نسبت به مصالح ساختارهایش ممتاز است، تجدید نظر کنیم و از طریق کلمات او می‌توانیم به منبع این جادوی قدرتمند نزدیک شویم.
کارلوس برلیمبرگ: شما این دوره را چگونه توصیف می‌کنید؟

لویی کان: ما در دوره‌ای زندگی می‌کنیم که خورشید موقتا از خدمت به بشر موقوف شده است. به نوعی، {در این دوره} حتی خورشید هم زیر سایهٔ بدگمانی و سوءظن بشر بود. تمام نهاد های ما احتیاج به بازبینی داشتند. چیزی وجود نداشت که احترامی برای آن قائل باشند. می‌توان این وضعیت را فاجعه‌بار دانست.
و در ذهن من نیز این وضعیت می‌تواند فاجعه‌بار باشد، اگر من به این فکر نمی‌کردم؛ نور سفید و سایهٔ سیاه ذهن مرا با امکانات فوق‌العاده‌شان پر کرده بودند. نور سفید در طبیعت وجود ندارد. جدا از اینکه نور سفید در طبیعت وجود ندارد، سایه ی سیاه هم در آن نیست. من می‌دانستم که خورشید همچنان در حال درخشندگی بود.
من حتی می‌دانستم که خورشید نه مرده و نه مضر، بلکه بالواقع الهام بخش بود. من همچنین می‌دانستم که نور سفید می‌تواند زرد شود؛ یک زرد روشن‌تر. و آن سایهٔ سیاه می‌تواند به سمت آبی برود؛ یک آبی روشن‌تر. از آنجایی که مردم هرچیزی را آنطور که هست نمی‌پذیرند و قبل از فیلتر کردن هرچیز از ذهن‌شان به آن اعتماد نمی‌کنند، بنابراین آنها همچون کسی هستند که می‌خواهد بدون استفاده از کلمات، شعر بنویسد.
این دوره، دورهٔ اعجاب نیست. من از اتفاقی که افتاده است متعجب نمی‌شوم اما فقدان آشکار احترام، تنها نشانه‌ای است از جستجوی احترام، چیزی برای حرمت قائل شدن و جنگیدن برای آن.

کارلوس برلیمبرگ: معماری شما در یک قاب بی انتها قرار دارد. همانقدر که به گذشته تعلق دارد، به امروز نیز متعلق است. آیا معماری شما ارتباطی با فرهنگ معاصر دارد؟

لویی کان: یک معمار باید قدرت خارق‌العاده‌ای برای پیش‌بینی کردن داشته باشد. او وقتی یک ساختمان را بنا می‌کند، آن را امروز می‌سازد. ساختن یک بنا برای آینده بی‌معنی است. پیش‌بینی آینده غیرممکن است اما میزان دوام کیفیت کاری که امروز انجام می‌دهید، قابل پیش‌بینی است! به همین دلیل است که ساختمان‌هایی که همگی در یک دورهٔ خاص ساخته شده‌اند، باقی مانده‌اند. آنها به سادگی، مدام تکرار شده‌اند. زمانی نیست که یک بنای عالی احساس علو و بزرگی نکند، این مظهری از چیستی معجزه قلمرو بیان انسان است. سنت نوعی غباری طلایی است که می‌بارد، اگر انگشتانتان را در آن فرو کنید، به تبلوری فارغ از همهٔ شرایطی که آن را ایجاد کرده دست خواهید یافت. اگر انگشتانتان را در آن فرو کنید، فکر می‌کنم که بتوانید قدرت پیش‌بینی کردن را حس کنید؛ زیرا چیزی که پیش از این، توسط بشر مکانی برای زندگی، مکانی برای بودن، مکانی برای صحبت کردن، یادگیری و … پذیرفته شده است، باید معجزه تلقی شود و نه چیزی کمتر از آن. شما نمی‌توانید آن را رد کنید. شما کتاب‌ها را نمی‌سوزانید. بلکه به آن ها نگاه می‌کنید تا جایی که توسط چشمانتان در آن ها رخنه کنید. اینها مثال‌های شگفت‌انگیزی است. هر چیزی که هم اکنون به شما خیلی خیلی نزدیک باشد، می‌تواند و شاید اثبات شود که تنها برای تعداد کمی از انسان‌ها خوب باشد. فردیت، بخش زیبایی از تمام بشریت است.

کارلوس برلیمبرگ: چه چیزی ماهیت معماری را از ماهیت نقاشی و یا مجسمه‌سازی متمایز می‌دارد؟

لویی کان: معماری، علی‌رغم نقاشی و مجسمه‌سازی، محدودیت‌هایی دارد. هنگامی که ما دیوارهای مرئی محدودیت را لمس می‌کنیم، بهتر متوجه می‌شویم که از چه تشکیل شده‌اند. یک نقاش می‌تواند چرخ‌های مربعی برای یک تانک بکشد تا بیهوده بودن جنگ را نشان دهد. مجسمه‌ساز می‌تواند همان چرخ‌های مربعی را {در سنگ} بتراشد. اما یک معمار باید از چرخ‌های مدور استفاده کند. گرچه نقاشی و مجسمه‌سازی نقش بسیار زیبایی در قلمرو معماری بازی می‌کنند – و معماری نیز نقش زیبایی در مجسمه‌سازی و نقاشی ایفا میکند – اما هر کدام قواعد خاص خود را دارند. یکی امکان دارد بگوید که معماری خلق متفکرانهٔ فضاست. معماری پر کردن محدوده‌های تصاحب‌شده توسط کارفرما نیست؛ بلکه خلق فضاهایی است که احساسی را متناسب با کارکرد آن فرا می‌خوانند.
آنچه غیر قابل اندازه‌گیری است روح و روان است. روح هر چیزی به وسیله احساس و همینطور فکر‌، بیان می‌شود و من معتقدم همیشه غیر قابل اندازه‌گیری باقی می‌ماند. من حس می‌کنم که موجودیت معنوی به طبیعت روی می‌آورد تا چیزی را خلق کند که می‌خواهد باشد. فکر می‌کنم که یک گل رز، می‌خواهد که یک گل رز باشد. بشر، توسط ارادهٔ هستی، از طریق قوانین طبیعت و سیر تکامل موجودیت یافته است. اما نتایج همیشه کمتر از ماهیت موجودیت هستند.
به همین ترتیب، برای به سرانجام رساندن یک بنا، باید باید از عناصر غیرقابل سنجش شروع کرد و به سمت عناصر قابل اندازه‌گیری رفت. باید از قواعد پیروی کرد اما در نهایت وقتی بنا به بخشی از زندگی تبدیل می‌شود، باید از کیفیاتی سنجش‌پذیر برخوردار باشد.

کارلوس برلیمبرگ: چرا انتخاب کردید حول یک نظم متقارن پلان طراحی کنید؟ دیدگاه شما نسبت به چیدمان اتفاقی و بی‌نظم چیست؟

لویی کان: من کاری را که هانس شارون کرد انجام نمی‌دهم، اما آنچه را که تلاش کرد انجام بدهد بسیار تحسین می‌کنم. می‌توانم طرح‌های اولیه‌ام از آنچه در مورد {پروژه} ونیز در نظر داشتم به شما نشان بدهم. این دقیقا چیزی بود که در آن پایبندی سفت و سختی به اشکال هندسی وجود نداشت، اما انگار تصور می‌شد بیشتر از آنکه یک پلان هندسی تخت باشد سطوحی جداگانه از آدم‌ها در نظر گرفته شده است.
اما ببینید دیدگاه من متفاوت است. من این را به شکل یک نقاشی نمی‌بینم. من حتی این را به شکل یک مجسمه هم نمی‌بینم. اگر من یک گروه {از مردم} را اینجا جایگذاری می‌کردم، گروهی دیگر را آنجا می‌گذاشتم و گروه سوم را جایی دیگر، در واقع آنها را به یک ناحیه خاص محدود می‌کردم. در حالی که می‌شود آنها را در یک قاب بسیار کلی قرار داد تا به جای معماری، درکشان {از فضا} بتواند سبب تشکیل مجموعه‌هایشان بشود. من دوست ندارم چیزها زیادی تعریف‌شده و قطعی باشند. من مشکلی ندارم اگر می‌توانید چیزی را هر روز جابجا کنید و بدون اینکه چیزی از ماهیتش کم شود تغییرش بدهید. اما موضوع دیگری هم هست که مرا مرتباً به سمت‌های دیگری سوق می‌دهد: من یک ساختمان را شبیه یک انسان می‌دانم، به مثابه یک بدن. نمی‌خواهم نسبت به نحوهٔ عملکرد اعضای بدنم آگاه باشم. تنها انتظارم این است که بسیار کارامد باشد. به {فعالیت‌هایی} نیاز دارم که بدنم همیشه بتواند انجام بدهد مثل دویدن، پریدن، سریع حرکت کردن، آرام حرکت کردن. من دوست دارم بتوانم بدنم را در هر وضعیتی قرار بدهم، نه فقط یک سری وضعیت گزینش شده مشخص. بنابراین، تمایل من بر این است که فضایی خلق کنم که هدف و {کاربری} آن الهام‌گرفته از خود فضا باشد. نوعی حس عام و توافق انسانی باید در هر طرحی که خلق می‌شود وجود داشته باشد. اگر از قوانین طبیعت پیروی کنید، همه چیز در اختیار شما قرار می‌دهد.
قوانینی که بشر وضع می‌کند از طریق قوانین طبیعت درک می‌شود. قوانین برای شکسته شدن خلق شده‌اند. وقتی به ادراک بالاتری فراتر از قواعدی که قبلا به کار گرفته بودید می‌رسید، بدین معناست که به لحظه شگفت‌انگیزی از وجود بشریت دست پیدا کرده‌اید. قانون هرگز تغییر نمی‌کند. قانون شیوه طبیعت است، راه و روش ناخودآگاه طبیعت. هیچ هرج و مرجی در طبیعت وجود ندارد. این موضوع را یونانیان مدت‌ها پیش گفته‌اند. ذهن آنها دچار هیچ به هم ریختگی نبوده است چون هیچ کتابی نداشتند. آنها درک کردند قوانین طبیعت غیر قابل انکار است. طبیعت تنها در کار به نمایش گذاشتن قوانین‌اش است، رفتار و وضعیتش را تغییر می‌دهد و مدام به تعادل جدیدی می‌رسد. همه چیز همیشه در تعادل قرار دارد، اما تعادل این لحظه با تعادل لحظه بعدی متفاوت است.
ما تصور می‌کنیم که این {تفاوت} هرج و مرج است، در حالی که اینطور نیست. در صورتی که قوانین در حال اجرا باشد هر چیزی ممکن است اتفاق بیفتد. شما از آنها شگفت‌زده یا حتی ناراحت می‌شوید. این تنها به این معناست که باید {در مورد قوانین طبیعت} بیشتر یاد بگیرید. آشفتگی تنها در ذهن بشر وجود دارد، نه در طبیعت.

کارلوس برلیمبرگ: ایا لوکوربوزیه تاثیر بسزایی در معماری شما داشته‌است؟

لویی کان: لوکوربوزیه برای من به مثابه یک وحی بود. او باعث شد بفهمم که در دنیا فردی زندگی می‌کند که می‌تواند یک معلم الهام‌بخش باشد. او از خلال آثارش می‌توانست به شما آموزش دهد. این مسئله در مورد آثار تاریخی صدق نمی‌کند چون متعلق به عصر خود بوده‌اند و نمی‌توان تصمیمات انسانی را در بستر زمانی‌اش، به طور کامل درک کرد. دانستن این موضوع می‌توانست شگفت‌انگیز باشد اما در هیچ تاریخچه‌ای نمی‌شود آن را یافت. داشتن مردی که چیزی را خلق می‌کند که دیگران قادر به خلق آن نبوده‌اند، اثری که از کیفیتی برخوردار است که می‌تواند الهام‌برانگیز باشد، چنین چیزی قدرتی فراتر از آثار تاریخی دارد.
حس می‌کردم می‌توانم کتاب‌ها را دور بریزم، که یک زمانی هم مد شده بود. دوره‌ای که گروپیوس از دور انداختن کتاب‌ها حمایت می‌کرد. یکی از من پرسید: «آیا تصویر لوکوربوزیه در ذهنت محو نشده است؟» من پاسخ دادم: «نه، محو نشده است.» اما دیگر کتاب آثارش را ورق نمی‌زنم. اگرچه می‌دانم روزی دوباره این صفحات ورق خواهند خورد.
زمانی فکر می‌کردم ایدهٔ برج‌ها با فضای باز وسیع پیرامونشان بسیار شگفت‌انگیز است، تا وقتی که از خودم پرسیدم پس دکان نانوایی کجاست؟ و ایدهٔ پارک دیگر چندان هم به نظر خوب نیامد.
اگر در نظر بگیرید که چه چیزی همیشه وجود داشته است، چیزی که باید به آن نگاه بشود و آنچه از دست رفته {معلوم می‌شود}.

کارلوس برلیمبرگ: به نظر می رسد که معماری شما، در بهترین حالت، از وقار ساده‌ای برخوردار است: کار کردن، بازی کردن و اندیشیدن. نقش معمار در دنیایی که واقعیت غم انگیز فقر و بی خانمانی، بی‌رحمانه انسان را تسخیر می کند چیست؟

لویی کان: من میان آرزو و نیاز تفاوت قائل می‌شوم. ما به سبب آرزوهایمان زندگی می‌کنیم. {…} کمک نکردن به افراد نیازمند غیراخلاقی است. این وظیفه هر فرد است که متوجه باشد نیاز افرادی که زنده‌اند، تامین شده‌است. حکومت هیچ کاری مهم‌تر از برطرف کردن نیاز مردم ندارد. برآورده شدن نیاز حق مطلق هر فرد روی زمین است.
آن کشوری که عظمت را در احساسات آرزومندانه‌ ما پرورش نمی‌دهد، کشوری است که همچنات به بالاترین ظرفیت خود نرسیده است. من به افسانه‌ها اعتقاد دارم. من باور دارم که آرزوی داستان‌های افسانه‌ای آغاز علم بوده است.

کارلوس برلیمبرگ: در عصر اطلاعات، گاهی اوقات درک کردن یک اثر معماری‌ دشوار است. اثری که حضورش را نه از طریق تصویری تکثیرپذیر بلکه توسط موجودیت فیزیکی‌ای به نمایش می‌گذارد که تنها از رویارویی واقعی با حقیقت مادی آن قابل ادراک است. تا چه حدی معماری خودتان را مرتبط با قلمرو تخیل می‌دانید؟

لویی کان: شما آرزو می‌کنید که پرواز کنید، مخصوصا وقتی توسط یک مشت گردن‌کلفت مورد حمله قرار می‌گیرید. این موضوع در دوره‌های خاصی امکان پذیر نیست، چون ساز و کار چیزها آنطور که باید وجود ندارد، اما با این حال آن آرزو همچنان هست. {آرزو} به سرانجام می‌رسد چون هر آنچه بشر بتواند تصور کند در قلمرو واقعیت می‌گنجد. واقعیت همان رویا است. واقعیت همان افسانه است.
واقعیت حقیقی همان داستان افسانه‌ای است، از سیر روزمره اتفاقات که هر ازگاهی مثل داستان‌های تخیلی می‌شود حرف نمی‌زنم چرا که پر از ناامیدی و سرخوردگی است. این{روزمرگی‌ها} همه زندگی انسان نیست. تجربه کاملا اتفاقی است. آنچه که غیر قابل دسترس است، هنوز ساخته نشده است، هنوز گفته نشده است، همان چیزی است که به انسان انگیزه می‌دهد. هنر نور می‌بخشد. وقتی شما اصوات آشنای سمفونی پنجم را می‌شنوید، تقریبا مثل این می‌ماند وارد فضایی بشوید که مدت‌های مدیدی در آن نبوده‌اید و برای اولین بار متوجه می‌شوید که چشمانش آبی است.
یکی از جنبه‌های مهم هنر، دوباره دیدن یک چیز است. شما نمی‌توانید همه چیز را یک‌باره و در یک نگاه ببینید. هرچقدر هم که برای مدت نامحدود چیزی را نگاه کنید باز هم چیزی وجود دارد که ندیده‌اید. چرا که هنر، محصول درک شهودی است- قدرتمندترین ابزار ما. شهود دقیق‌ترین حسی هست که از آن برخورداریم. علم و دانش هرگز نمیتواند به آن دست یابد. چیز زیبایی که درک شهودی به ما می‌دهد، احساس مشترک است، حسی از توافق‌های بی‌نظیر انسانی. چیزی می‌تواند برای اولین بار تولید شود و به نوعی کیفیتی را داشته باشد که انگار همیشه {در آن} بوده است. این همان کیفیت ناشی از توافق بشری است.

منبع: BOMB Magazine