از زمانی که در حدود پانزده سال پیش با قصد تدریس به هاروارد وارد شدم، دچار نوعی از تردید بودم. برایم قابل قبول نبود که معماران تلاش میکنند تنها با مسائلی درگیر شوند که مورد علاقهٔ معماران دیگر است. زبان ما معماران یعنی شیوهای که ما دربارهٔ مشکلاتمان صحبت میکنیم را هیچکس جز معماران متوجه نمیشود. به گمانم این حس نامربوط بودن {به جامعه} و انزوا همیشه مرا نگران کرده است.
از همان موقع که در دانشگاه وارد شدم، در تلاش بودهام تا بفهمم که آیا هیچ ارتباطی میان افکار و ایدههایی که به ما آموخته شده با واقعیت زندگی روزمرهٔ مردم وجود دارد؟ البته که وجود دارد، اما باید آنچه واقعا اهمیت دارد را از بدنهٔ دانش معماری انتخاب کرد. {در این دانش} هر چیزی که وجود دارد مهم نیست. (در گفتگو با Anna Winston منتشر شده در وبگاه Dezeen، سال ۲۰۱۶)