بهمن محصص

من دست شاگردی را می‌شکنم که بلد نباشد لیوان را مثل لیوان بکشد.

بهمن محصص

یک نقاش باید وفاداری یک کارگر را داشته باشد. کارگر که سیم کشید، کلید را که بزنی چراغ روشن می‌شود. در کار هنرمند ما این اطمینان نیست. دلایل مختلف دارد. آگاه نیست. غوره نشده، مویز می‌شود. می‌دود دنبال شهرت. چه مرضی است این‌همه شهرت‌طلبی؟ شهرت آن‌هم کجا؟ پسرک تازه شروع کرده است به شعر گفتن و توی یک سال ده تا کتاب چاپ می‌کند. طرح آکادمیک دارد می‌آید اکسپوزیسیون [نمایشگاه] می‌گذارد. از این‌ها نمی‌شود توقع هنرمند متعالی را داشت. ببینید هر هنری دو جنبه دارد دیگر: صنعتگری و هنر. من شخصاً یک کار صنعتگرانه را به یک کار هنرمندانه که صنعتگرانه نباشد، ترجیح می‌دهم. چون آن یکی اقلاً یک متیه [‌metiér/فن،‌حرفه] بلد است. بلد است یک لیوان بکشد، مثلاً حالا اگر نمی‌تواند به آن جان بدهد، سرانجام راهش را خواهد یافت، لیوان‌اش می‌شود اونیورسل، که برای خودش شعر دارد، زندگی دارد و یک لیوان معمولی نیست. من دست شاگردی را می‌شکنم که بلد نباشد لیوان را مثل لیوان بکشد. مدرسه باید صنعتگر بیرون بدهد. همچنان‌که مدرسه‌ی ابتدایی خواندن و نوشتن به آدم یاد می‌دهد، حالا اگر تو توانستی با این خواندن و نوشتن فیلسوف شوی کار توست. مدرسه‌ي نقاشی هم باید این کار را بکند، شاگرد را باید آقای وسیله‌ی کارش بکند. وقتی شاگرد توانست روی رنگ و گچ و زغال و … تحکم کند، بیرون‌اش بفرست. اگر مایه‌ی هنری داشته باشد خودش را می‌سازد، اگر هم نداشت لااقل می‌تواند که چهارتا خط بکشد. امروزه هر چه ناجور است به عنوان اریژینال قالب می‌شود، نه، این بی‌سوادی است. هیچ‌وقت یادم نمی رود یک نقاش، که از این بچه‌مچه‌ها هم نیست یک‌بار حرفی زد که من ماتم برد. گفت: «من سوژه ندارم، وگرنه رنگ دست من آب خوردن است!» (در گفتگو با بهمن دادخواه، م. آزاد، مهرداد صمدی و سیروس طاهباز منتشر شده در مجلهٔ آرش، ش 9، سال ۱۳۴۳)

هنرمند متعالی کسی است که دنیای ناخودآگاهش را آزاد بگذارد تا تجلی کند.

بهمن محصص

من در تابلوهایم زندگی می‌کنم. چون زندگی هست به ناچار حالت اصلی می‌ماند و جنبه‌های مختلف‌اش دیده می‌شود. از این نظر هم، کار من خیلی قابل لمس است. تابلوهای من برای زینت سر بخاری نیست با وجود این‌که کارهای من اکسپرسیون زیادی دارند، اکسپرسیونیست نیستم. من هیچ نوع کوششی ندارم که اکسپرسیون بدهم، اکسپرسیون خود‌به‌خود به وجود می‌آید. هنر باید آن‌قدر اسپونتانه [‌spontané/‌خودانگیخته] باشد مثل شاشیدن. هر وقت احتیاج‌ات بود می‌روی. یک هنرمند متعالی آن‌چنان کسی است که دنیای ناگاه خود را آن‌قدر آزاد بگذارند که تجلی کند. ولی دنیای آگاهش آن‌قدر با دانش باشد که این تجلی را مهار کند. مثل مولوی: تمام مهار شده است و بی‌نهایت آزاد. اکسپرسیونیست‌ها سعی دارند که اکسپرسیون بدهند. (در گفتگو با بهمن دادخواه، م. آزاد، مهرداد صمدی و سیروس طاهباز منتشر شده در مجلهٔ آرش، ش 9، سال 1343)