من دوست دارم دانشجویان را تشویق کنم تا علایق شخصی خودشان را با خود {به آتلیه} بیاورند و آنها را به بخشی از دستور کار طراحی تبدیل کنند. چرا که فکر میکنم در نهایت ما {معماران} همواره کودک هستیم. فکر میکنم یکی از علل این که ما دوست داریم معمار باشیم این است که آدمهایی طفلمانند و رشدنیافتهایم. و علتی در این هست، نوعی شیدایی به سادگی {در همهٔ ما} وجود دارد، این که ما چیزهایی مشخص را دوست داریم و از چیزهایی خاص لذت میبریم. و این چیزها معمولاً آنهایی است که ما از موسیقی، سینما، مد، هنر و سایر چیزهای عامهپسند اخذ کردهایم. هنگامی که ما این چیزها را وارد بازی میکنیم نباید به هیچوجه خجالتزده باشیم.
برای من چندان مهم نیست که این مسئله منطقی هست یا نه. به نظرم این بخشی از وجه وجودی انسان است، این که ما همگی به شکل منفرد کار میکنیم، اما در انتهای کار میفهمیم که ما همگی مسحور چیزی مشابه شدهایم. ما همه فکر میکنیم که یک چیز را {فقط خودمان} کشف کردهایم. حالا پرسش این است که ما چگونه میتوانیم این را به بخشی از تولید بشردوستانه و با شعار «فرهنگ والا کافیست» تبدیل کنیم. و من فکر میکنم معماری باید این کار را انجام دهد. معماری باید سطح بالا باشد تا بتواند وظیفهاش را درک کند. میدانم که بسیاری از آدمها این را دوست ندارند، اما من دوستش دارم. من فکر نمیکنم که لازم باشد آنچه مردم از ما میخواهند را انجام دهیم. ما معماران باید آن کاری را انجام دهیم که اگر مردم میدانستند که چه میخواهند، آن را از ما طلب میکردند.
کار ما به چالش کشیدن جامعه است، برانگیختن است. همپا کردن کار معماری با فرهنگ عامه ما را در رسیدن به این هدف کمک میکند، چرا که این کار حس خاصی از اُنس یا آشنایی ایجاد میکند. برای کسی همچون من که به امر گروتسک، مخوف و غریب علاقه دارد، آشنایی باعث شدیدتر شدن هر کدام از این امور میشود. هیچچیز مخوفتر از چیزی آشنا نیست، هیچ چیز گروتسکتر از چیزی آشنا نیست. به این معنا، فرهنگ عامه در مسیر تغییر دادن و تاباندن امر آشنا به چیزی بسیار سطح بالاتر فوقالعاده مفید است. (در گفتوگوی منتشر شده در وبسایت suckerPUNCH در سال ۲۰۱۳)