سیحون هزاران وجه دارد. مثل همهٔ آدمها، اما وجه خلاقیتش را نباید با وجه شخصیتش ارتباط داد. تمام وجود انسان را به صورت وحدت دیدن اصولاً بحث منحرفکنندهای است. من از تاریخ هنر مثالهای تکاندهندهای میزنم تا بحثم روشن شود. یکی از نقاشان رنسانس به تعبیر تاریخ نگار رنسانس «جورجیو واساری» کسی است به نام «کاراواجو» که شاید یکی از بزرگ ترین نقاشان رنسانس باشد اما واساری برای نوشتن تاریخ زندگی این شخص جز در کلانتریها و مکانهای پَست هیچ چیزی پیدا نکرد. معمولاً آنهایی که شخصیت واحد همهجانبهای از یک هنرمند درست میکنند، پنجاه درصد حقیقت را نمیگویند. اگر نقاش فوقالعادهای باشد، صفاتی به آن اضافه میکنند که واقعی نیست. در میان فلاسفه هم همینطور است. انسانها وجوهی دارند که با هم نمیخواند.
در تاریخ خودمان هنرمند اصلا مطرح نبود. در اروپا هم همین طور است. تا قرون وسطی از هنرمندان سرگذشتی نمیبینید. چون جزء طبقهٔ افزارمند دستهبندی میشدند. خلاقیت آنها در ساختمانی که میساختند یا اثری که تولید میکردند دیده میشد ولی نمیدیدند او افزارمند نیست و یک هنرمند است. تا قرن هجده موسیقیدانها مستخدمین دوکها بودند. باخ در زمان خودش اصلا شناخته نشد و به عنوان اُرگزن کلیسا برای اسقفها کار میکرد. همه اینها سابجکت یا رعایای این سیستم بودند. از رنسانس به بعد که تحولی ایجاد شد، کمکم زندگی هنرمند هم مطرح شد. میخواهم بگویم بهتر است به جای اینکه وارد وجوه شخصیتی هنرمند شوید، به اثرش نگاه کنید. وحدت شخصیتی بسیار گمراهکننده و دامگاه لغزشهاست و بیشتر به درد سخنوران و ناصحان میخورد. من سیحون را استاد بزرگی میبینم زیرا توجهم به خلاقیت او در معماری است و کاری ندارم موسیقی میداند یا نمیداند، خوش اخلاق است یا بداخلاق، خوشلباس است یا بدلباس. (در گفتگو با افسانه شفیعی، منتشر شده در روزنامهٔ شرق، سال ۱۳۹۴)