به نظر من معماری جذابتر خواهد شد آنگاه که معمارانی گوناگون در حرفه فعال باشند؛ نه فقط زنها بلکه مردمی از نژادهای گوناگون و با پیشینههای متفاوت. مثلاً در هاروارد فهمیدهاند که اگر گروهی از آدمهای شبیه به هم داشته باشید که میخواهند مسئلهای را حل کنند، کمتر موفق خواهند بود از گروهی که اعضایش از مردمانی با خاستگاههای متنوع باشد. دفتر طراحی من به نسبت ناهمگون است و از تنوع جنسیتی برخوردار است؛ من این ویژگی را به منزلهٔ یک دارایی ارزشمند و فوت کوزهگری میبینم. (در گفتوگوی منتشر شده در وبسایت designboom، سال ۲۰۱۸)
برچسب: هاروارد
از زمانی که در حدود پانزده سال پیش با قصد تدریس به هاروارد وارد شدم، دچار نوعی از تردید بودم. برایم قابل قبول نبود که معماران تلاش میکنند تنها با مسائلی درگیر شوند که مورد علاقهٔ معماران دیگر است. زبان ما معماران یعنی شیوهای که ما دربارهٔ مشکلاتمان صحبت میکنیم را هیچکس جز معماران متوجه نمیشود. به گمانم این حس نامربوط بودن {به جامعه} و انزوا همیشه مرا نگران کرده است.
از همان موقع که در دانشگاه وارد شدم، در تلاش بودهام تا بفهمم که آیا هیچ ارتباطی میان افکار و ایدههایی که به ما آموخته شده با واقعیت زندگی روزمرهٔ مردم وجود دارد؟ البته که وجود دارد، اما باید آنچه واقعا اهمیت دارد را از بدنهٔ دانش معماری انتخاب کرد. {در این دانش} هر چیزی که وجود دارد مهم نیست. (در گفتگو با Anna Winston منتشر شده در وبگاه Dezeen، سال ۲۰۱۶)
من در سال ۱۹۶۱ در هند زندگی میکردم. بیشتر وقتم را در یک روستا میگذراندم. من روستا را مطالعه کردم و سعی کردم بفهمم زندگی روستایی چگونه است. و چند ماه بعد به هاروارد برگشتم و نامهای از فرمانداری آن شهر کوچک در هند دریافت کردم که میگفت: «ما باید روستایمان را به خاطر ساخت سد جابجا کنیم. شما تمایل به ساخت روستای جدید دارید؟» فکر میکنم حدود ۲۰۰۰ نفر قرار بود جابجا شوند. و من درباره این موضوع فکر کردم. و بعد خیلی ناراحت شدم. جواب دادم که «من به اندازه کافی در مورد این موضوع نمیدانم. چون نمیخواهم بیایم و به سادگی یک روستا بسازم، فکر نمیکنم این کار من زندگی به وجود بیاورد. من میدانم زندگی باید از مردم سرچشمه بگیرد، همانطور هم کالبد مادی و هندسی این زندگی. تجربهای که از زندگی در روستا اندوختم این است که به اندازه کافی چیزی از زندگی روستا سرم نمیشود تا بخواهم واقعا آن را محقق کنم. و برای همین هم بسیار متاسفم که باید پیشنهاد سخاوتمندانه شما را رد کنم.» و من حقیقتا از اینکه باید چنین جوابی میدادم فراتر از حد تصور آزرده شدم. اما جوابم صادقانه بود و در واقع به خاطر این نامه بود که من کتاب زبان الگو را نوشتم. چرا که با خودم فکر کردم و فکر کردم و گفتم: «وضع ناجوری است. چه کار باید بکنم و چه چیزی را باید در دست مردم بگذارم که بتوانند {ساخت روستا} را انجام بدهند که این روستا واقعا یک روستای واقعی باشد و نه چیزی شبیه فانتزی یک معمار؟». (در گفتگو با Wendy Kohnدر سال ۲۰۰۲، منتشر شده در وبسایت Pattern Language)