تدریس برای آدمهای همنسل من همواره به منزلهٔ نوعی وظیفهٔ اخلاقی مطرح بود. اگرچه شخصاً این را تشخیص میدهم که بعضی وقتها موقع تدریس کمی بیحوصله میشوم. همین چند وقت پیش در {دانشکدهٔ معماری} ییل، زمانی که داشتم فرمهای ارزشیابی پایان سال دانشجویان را مرور میکردم، خواندم که یکی از آنها اشاره کرده بود که «خیلی وقتها موقع ارائهٔ شیتها، دانشجویان متوجه شدهاند که استاد اسکولاری حالتی سرشار از بیزاری بر چهره دارد».
آیا واقعاً در پنهان کردن آنچه میاندیشیدم آنقدر ناشی بودم؟ از این حیث من کاملاً با باب استرن {=رابرت استرن} رئیس دانشکدهٔ معماری دانشگاه ییل، فرق میکنم. او همیشه فریبنده و شوخ است، حتی زمانی که میدانید با آنچه دارد میبیند به هیچوجه موافق نیست. در مورد من، اگر با چیزی مخالف باشم صورتم آن را نشان میدهد.
من در ییل دستیاری کانادایی دارم به نام تیموتی نیوتون و او میتواند فوراً تشخیص دهد چه زمان چیزی را دوست ندارم. او همان موقع پایم را لگد میکند و میگوید: «ماسیمو، آنجا نرو، آن حالت را در چهرهات ایجاد نکن».
اما پروژهای که آن را تنظیم کرده بودم سخت بود، {…} و بسیاری از دانشجویان نکتهٔ آن پروژه را به خاطر کمبود دانش درک نکرده بودند. دانشجویان امروز حجم عظیمی از اطلاعات دارند اما تقریباً هیچ دانشی ندارند. این موضوعی است که من دربارهاش همیشه با باب استرن در حال بحث هستم؛ برای بالا بردن سطح نقطهٔ آغاز، چرا که بدون داشتن دانش دربارهٔ دستورزبان و نحو معماری همهٔ آنچه میتوانید بگویید این است که «این را دوست دارم» یا «این را دوست ندارم». {…}
اگر امروزه تدریس دربارهٔ یافتن راههایی برای جدال با دانشجویان است که کمتر و کمتر میدانند، آنگاه من واقعاً علاقهای به تدریس کردن ندارم. آنچه من انجام دادنش را دوست دارم تحلیل و درگیر شدن در پژوهشهای تاریخی است. (در گفتوگو با Léa-Catherine Szacka و Thomas Weaver، منتشر شده در AA Files، ش ۶۵، سال ۲۰۱۲)