دسته‌ها
مهدی حجت

مهدی حجت: احیای بافت تاریخی یک اقدام اجتماعی است. احیای صرفاً کالبدی مثل این است که بخواهید جسد مرده‌ای را بزک کنید

هدف شما باید به جای بازسازی کالبدی بنا احیای یک زندگی باشد. بافت تاریخی با خون زندگی که در آن جریان پیدا می‌کند زنده خواهد شد. بافت تاریخی مثل بدن آدمی می‌ماند، اگر دست من خواب رفته باشد تنها کاری که باید انجام دهم تا بتوانم آن را تکان دهم این است که کاری کنم تا خون در آن جریان پیدا کند.

بافت تاریخی ما خواب رفته است؛ باید کاری کرد که خون در آن جریان پیدا کند. خون که جریان پیدا کند شرایط متناسب با خودش را فراهم می‌کند. این هم درست نیست که شما از بیرون به بافت نگاه کنید و برای آن نقشه کشیده و آن را به رستوران، گالری و… تبدیل کنید. اینها جنبهٔ عمومی و اجتماعی دارد. کارهایی است که به خاطر ظرفیت‌های فوق‌العاده زیاد و متنوعی که در آن محیط وجود دارد پاسخ داده می‌شود.

البته شما به یکی دوتای آنها جواب می‌دهید. این گالری و یا رستورانی که احداث می‌کنید و می‌بینید که بازخورد داشته، به این معنی است که خیلی کارها در آن فضا مورد نیاز است که یکی از آنها هم گالری یا رستوران است، اما به این معنی نیست که بهترین کار باشد. با مطالعهٔ اجتماعی و بررسی طبع جامعه است که پی خواهیم برد که آن فضا چه چیز کم دارد. باید رمز زندگی را فهمید که طبع جامعه در آن محیط چه می‌طلبد که فهم آن هم کار ساده‌ای نیست و یک کار فرهنگی- اجتماعی است.

احیای بافت تاریخی یک اقدام اجتماعی است. اقدام فیزیکی نیست؛ احیای صرفاً کالبدی مثل این است که شما بخواهید جسد مرده‌ای را بزک کنید. هیچ خاصیتی ندارد. باید جان بخشید. آن جان‌بخشیدن احتیاج به شناسایی دارد که آنجا چه باید کرد؟ باید دید آن فضا چه لازم دارد؟ قسمت به قسمت بافت با هم فرق می‌کند. چه برسد به این که از شهری به شهر دیگر برویم. مثلاً می‌گویند در کاشان خانه‌ها را تبدیل به هتل کرده‌اند، ما هم در یزد چنین کاری کنیم. اصلاً چنین نیست. بافت یزد طبع، خصوصیات، تقاضا و جامعه‌ای دارد و مردم آن ذهنیاتی دارند، در حالی که بافت کاشان طبع و خصوصیات دیگری دارد که با توجه به آن خصوصیات، شرایطی برای احیای بافت تاریخی آن فراهم می‌شود. (در گفت‌وگوی منتشر شده در مجلهٔ چیدمان، ش ۱۰، سال ۱۳۹۴، به کوشش محبوبه آذرزاده و نیلوفر صالحی ابرقویی)

دسته‌ها
اسکندر مختاری

اسکندر مختاری: در گذشته نان هر کس که هنر داشت داخل روغن بود. هر کس بی هنر بود فقیر و بدبخت بود. الان درست برعکس شده است

ما نقاط اوج این معماری {=معماری تاریخی ایران} را می‌شناسیم، اما نقاط غیر اوجش را نمی‌شناسیم. یک جاهایی را هم نمی‌شناسیم، بی‌جهت به آن بی‌توجهی یا کم‌توجهی می‌کنیم. مثلاً در دورهٔ قاجار تمام تجربه‌های تاریخی ما، در حد اعلای شکوفایی خودش است؛ من این را در روستایی به اسم لافت در کنار خلیج فارس دیدم که الان هم هست. {…} این معماری سراسر خلاقیت و شکوفایی است. آرزو می‌کنم که الان کمی از آن شعور اینجا بود. یک دهی است که در دورهٔ قاجار ساخته شده، بعد هم در دورهٔ معاصر متروک شده است. از همان اقلیم یا وقایع دیگر مثلاً تحولات تکنیکی که در دورهٔ قاجار برای سقف‌های دهانهٔ بزرگ اتفاق افتادند، شروع کرده است؛ مثل تیمچهٔ امینیان کاشان که در دهنهٔ پانزده متری طاق زده شده است. {…} خلق زیبایی با خاک، بدون خرج کردن پول زیاد. پولی آنجا {=لافت} خرج نشده است؛ یعنی هیچ چیز تزیینی آنجا وجود ندارد. یک کتیبه یا یک نقاشی وجود ندارد، همه‌اش حجم و جای آسایش خلق شده است. در این روستا معمار باد را می‌شناسد، جهت خورشید را می شناسد، زیبایی را می‌شناسد.

یا مثالی دیگر اینکه من اصالتاً طالقانی هستم و ده ما، کرکبود، با آن خانه گِلی‌ها پُر از آثار هنری بود؛ آن موقع همهٔ معمارها منظر را می‌شناختند {…} تابستان را می‌شناختند. بهار را می‌شناختند و فضا خلق می‌کردند؛ یعنی هیچ کس نمی‌رفت برای خودش خانه بسازد. پولش را برای مصالح حرام کند. هیچ کس پولش را نمی‌داد به آدم ناوارد بسازد. هر کس قدر سرمایه‌اش را می‌دانست. پولش را به کنندهٔ کار می‌داد.

من مطمئنم معمار در دهِ ما زندگی نمی‌کرد، او نابغه‌ای بود که می‌رفتند از او وقت می‌گرفتند، او را می‌آوردند که در دهِ ما کار کند. همین اتفاق هم در دهِ لافت افتاده است، همین اتفاق هم در کاشان افتاده است. شاید چه بسا آن کسی که تیمچهٔ امینیان را ساخته در یک روستایی هم خانه ساخته بوده است. در گذشته این اتفاق افتاده که نان هر کس که هنر داشت داخل روغن بود. هر کس بی هنر بود فقیر و بدبخت بود. الان درست برعکس شده است. هر کس که ریاکار است و هنری ندارد، نانش در روغن است. هر هنرمندی بغض کرده یک جا نشسته است. (در گفتگو با علی کیافر در سال ۱۳۹۰، منتشر شده در کتاب «آتشگهی در خواب آتش‌ها»)

دسته‌ها
محمد کریم پیرنیا

محمد کریم پیرنیا: در میان مکاتب هنر اسلامی مکتب ایرانی از همه وسیع‌تر و پربارتر است

به نظر من، البته حمل بر تعصب نشود، از چهار مکتب معروف هنر اسلامی که سه‌تای آن خیلی هم بارور است مکتب ایرانی اسلام از همهٔ آنها وسیع‌تر است. آن سه مکتب دیگر یکی مکتب مصری است که مرکزش مصر است که بر مبنای معماری قدیمی مصر استوار است، و بنده به خودم اجازه نمی‌دهم که راجع به این مکتب صحبت کنم. دربارهٔ این مکتب بسیار زیاد صحبت شده چه به وسیلهٔ خود مصری‌ها و چه به وسیلهٔ خارجی‌ها که در این زمینه، خیلی کار کرده‌اند. یکی دیگر مکتب شام است که از قسمت غربی ترکیه، یعنی از نزدیک ما، شروع می‌شود و شام قدیم، سوریه و اردن و لبنان و فلسطین را در برمی‌گیرد و تا حجاز پیش می‌رود و در آنجا به معماری مکتب مصر برمی‌خورد. سومی مکتب مغرب است که این هم یک ریشهٔ ایرانی دارد، هم از لحاظ تاریخی و هم از نظر کسانی که این هنر را به مغرب منتقل کرده‌اند. این مکتب تمام مغرب عربی قدیم یعنی مراکش و تونس و لیبی و الجزایر را دربرمی‌گیرد و دو شعبه می‌شود که یک شعبه‌اش، شعبهٔ اندلس است، که آن هم جزو مکتب مغرب می‌باشد که مکتب بسیار وسیعی است و بسیار هم روی آن کار شده است. این مکتب نفوذش را به طرف شرق خیلی پیش نیاورده و همانجا رو به غرب منتشر شده و پربارتر از همه، همانطور که عرض شد، مکتب ایران اسلامی است.

نه اینکه این عقیدهٔ بنده باشد، کتبی که راجع به هنر اسلامی در هر رشته‌ای نوشته می‌شود می‌بینید دو و سه عکس از سوریه و مصر با همهٔ پرباری‌اش هست و مابقی جملگی تعلق به ایران، هندوستان و یا بین‌النهرین دارد. این مکتب اولاً وسعتش از لحاظ جغرافیایی بسیار زیاد است. از بین‌النهرین شروع می‌شود، از ایران فعلی عبور می‌کند، تمام ایران قدیم و خراسان بزرگ را در بر می‌گیرد، از آمودریا و کوه‌های قفقاز بگیرید تا جنوب در مسقط، اثر می‌گذارد. از این طرف هم که می‌دانید افغانستان و پاکستان و هندوستان را تا اندونزی فراچنگ  می‌آورد و طوری است که مثلاً اگر شما کتاب تاریخ هنر هند را مطالعه می‌کنید، دفعتاً از معماری هند که به معماری ایران می‌رود، اصلاً دنیای آن معماری تغییر می‌کند و تأثیر معماری ایران ظاهر می‌شود.‌ و البته منکر این نمی‌توان شد که آثار محلی تأثیری بر آنها گذاشته، چنانکه در شهرهای مختلف ما اثر گذاشته است. مانند شیوهٔ معماری یزد و کاشان و نائین، که خودش جزو یزد است، با هم تفاوت‌های اندکی دارند ولی بطور کلی از لحاظ اصول یکی هستند. (در مصاحبهٔ منتشر شده در مجلهٔ کیهان فرهنگی، ش ۱۵، سال ۱۳۶۴)