من در کنفرانسها و ملاقاتهای بیشماری شرکت کردهام. یکی را به یاد میآورم که معماران و سازندگان یک طرف یک میز بزرگ نشسته بودند و جامعهشناسان و فراروانپزشکان در طرف دیگر آن میز. قرار بود معماران و سازندگان به دنبال پاسخ {پرسشهایشان} از طرف دانشگاهیان باشند. معماران نمیدانستند که چه سوالی بپرسند و دانشگاهیان هم قطعاً نمیدانستند چه پاسخی بدهند به پرسشهایی که پرسیده نشده است.
میان رویکردهای حرفهمندان {حوزهٔ معماری} و رویکردهای اهالی دانشگاه شکاف بسیار عمیقتری وجود دارد از آنچه که مدارس معماری دوست دارند بپذیرند.
{…} معماران جزو آن دسته از آدمها هستند که ایدههایشان هیچ معنایی ندارد، مگر این که آن چیز را {که مظهر ایدههایشان باشد} بسازند. معمار در این {حوزه} وارد شده تا باعث شود اتفاقی بیفتد و این اتفاق معمولاً یک جور سازهٔ فیزیکی است.
در جایگاه مقابل معمار، جامعهشناس قرار دارد که هرچقدر نظریهاش محضتر باشد بهتر است و هرچه نظریهاش آمیخته به واقعیت باشد، بدتر. برای جامعهشناسان سخت است که بیطاقتی معمار در برابر بیعملی را درک کنند. (در گفتوگو با John w. Cook و Heinrich Klotz، منتشر شده در کتاب Conversation with architects در سال ۱۹۷۳)