
کریستوفر الکساندر | Christopher Alexander
کریستوفر الکساندر، متولد ۱۹۳۶ و درگذشتهی ۲۰۲۲، معمار و نظریهپرداز زادهی اتریش و ساکن امریکا بود.ایدهی یک بنای زیبا مفهومی است که دیگر از آن استفاده نمیکنیم و آن را نمیفهمیم.
وقتی میخواهیم بگوییم که یک بنا را دوست داریم، یا میخواهیم بگوییم که یک بنا خوب است، زبان نیمقرن اخیر -یا طولانیتر از آن- تعابیر متنوعی را در اختیار ما قرار میدهد. میتوانیم بگوییم که این بنا جالب است، شیک است، باحال است، معرکه است، غیر معمول است، دیوانهوار است، جذاب است، هوشمندانه است؛ {در توصیف یک بنا} تقریباً همهچیز میتوان گفت، اما این که بگوییم این بنا زیبا است، بیشترین اکراه را به همراه دارد.
به طور خلاصه، ایدهی یک بنای زیبا مفهومی نیست که دیگر از آن استفاده کنیم یا آن را بفهمیم. نه فقط این، که حتی وقتی یک نفر بخواهد یک بنای زیبا بسازد، مفاهیم، ایدهها و اعمالی که منجر به یک بنای زیبا میشوند یا به ایجاد آن کمک میکنند مجاز نیستند. (در مقالهای با عنوان The unspoken assumption and its antidotes، ارائه شده در کنفرانس The Oxford Conference: A Re-Evaluation Of Education In Architecture در سال ۲۰۰۸)

قدرت زیبا بنا کردن از پیش در همهٔ ما انسانها وجود دارد. این قدرت جوهری است بسیار ساده و ژرف که ما با آن متولد میشویم. {…} این سخن من استعاره نیست، مقصودم معنای واقعی کلمات است. متعالیترین و بیشترین زیبایی و هماهنگی ممکن در دنیا را در نظر آورید؛ زیباترین جایی که تا به حال دیدهاید یا در خیال پروراندهاید. شما، در همین لحظه و در مقام همین آدمی که هستید، قدرت به وجود آوردن تصویر ذهن خود را دارید. (در گفتگو با Nelson Mota، منتشر شده در مجلهٔ CARTHA، سال ۲۰۱۶)
هرکس که دانش کافی دربارهٔ ساخت و ساز داشته باشد میداند که شما واقعاً قادر نیستید که یک ساختمان کامل را پیش از شروع ساخت آن روی کاغذ بیاورید. بگذارید اینطور توضیح دهم که {مثلاً} یک ساختمان قرار است یک سطح سازهای داشته باشد. {فرض کنیم} شما پی ساختمان را اجرا کردهاید و حالا روی آن سطح صافی که قرار است ساختمان روی آن بنا شود ایستادهاید. اگر صادق باشید، تقریبا مسلم است که درک شما از ساختمان از آن لحظهای که روی آن سطح ایستادهاید تغییر کرده است. درک شما نسبت به آن زمان که روی زمین ایستاده بودید کاملا متفاوت است. کل شخصیت ساختمان برای شما تغییر کرده است.
با هر گام ساخت و ساز که برداشته میشود، شما فرصت این را پیدا میکنید که واقعاً بفهمید ساختمان شما در چه جهتی پیش میرود. در هر لحظه شما نکاتی را میبینید که بر روند کار تأثیر میگذارد. (در گفتگو با Kim A. O’Connell در سال 2005، منتشر شده در وبگاهLiving Neighborhoods)
اصلیترین منبع الهام من ساختمانهای سنتی است، نه طبیعت. البته من طبیعت را میستایم و چیزهای زیادی برای الهام و یادگیری در آن مییابم، مثلا میتوان به حلزونها، پرندگان و درختان علاقهمند بود و هنگام ساختن بنا به آنها فکر کرد. اما در مقایسه با تفکر پیرامون شاهکارهای معماری سنتی… {تفکر راجع به طبیعت اولویت ذهنی من نیست}. منظورم این است که این بناهای کهن پیش از من بهصورت مداوم پایدار بودهاند. من همیشه از خودم میپرسم: «آیا میتوانم کاری به عظمت آن {بنای کهن} انجام دهم؟ آیا میتوانم کاری انجام دهم که حتی به اندازهٔ پنج درصد آن {بنای روزگار سنت} خوب باشد؟ شهری مثل راونا {در ایتالیای کنونی} و امثال آن، چیزی است که من به آن میاندیشم. قطعا قصد من این نیست که از آنها تقلید کنم، اما تلاش میکنم آثارم به اندازهٔ آنها خوب باشد، هرچند میدانم که هیچگاه نخواهم توانست. (در گفتگو با Wendy Kohnدر سال ۲۰۰۲، منتشر شده در وبسایت Pattern Language)
من در سال ۱۹۶۱ در هند زندگی میکردم. بیشتر وقتم را در یک روستا میگذراندم. من روستا را مطالعه کردم و سعی کردم بفهمم زندگی روستایی چگونه است. و چند ماه بعد به هاروارد برگشتم و نامهای از فرمانداری آن شهر کوچک در هند دریافت کردم که میگفت: «ما باید روستایمان را به خاطر ساخت سد جابجا کنیم. شما تمایل به ساخت روستای جدید دارید؟» فکر میکنم حدود ۲۰۰۰ نفر قرار بود جابجا شوند. و من درباره این موضوع فکر کردم. و بعد خیلی ناراحت شدم. جواب دادم که «من به اندازه کافی در مورد این موضوع نمیدانم. چون نمیخواهم بیایم و به سادگی یک روستا بسازم، فکر نمیکنم این کار من زندگی به وجود بیاورد. من میدانم زندگی باید از مردم سرچشمه بگیرد، همانطور هم کالبد مادی و هندسی این زندگی. تجربهای که از زندگی در روستا اندوختم این است که به اندازه کافی چیزی از زندگی روستا سرم نمیشود تا بخواهم واقعا آن را محقق کنم. و برای همین هم بسیار متاسفم که باید پیشنهاد سخاوتمندانه شما را رد کنم.» و من حقیقتا از اینکه باید چنین جوابی میدادم فراتر از حد تصور آزرده شدم. اما جوابم صادقانه بود و در واقع به خاطر این نامه بود که من کتاب زبان الگو را نوشتم. چرا که با خودم فکر کردم و فکر کردم و گفتم: «وضع ناجوری است. چه کار باید بکنم و چه چیزی را باید در دست مردم بگذارم که بتوانند {ساخت روستا} را انجام بدهند که این روستا واقعا یک روستای واقعی باشد و نه چیزی شبیه فانتزی یک معمار؟». (در گفتگو با Wendy Kohnدر سال ۲۰۰۲، منتشر شده در وبسایت Pattern Language)
یکی از تکاندهندهترین لحظات در زندگی من از معمولیترین لحظات آن بوده است. با دوستی در دانمارک بودم. داشتیم توتفرنگی با چای میخوردیم که من متوجه شدم او توتفرنگی را خیلی خوب و تقریبا مثل کاغذ ورقهورقه میکند. البته این کار بیش از حد معمول طول میکشید. به همین خاطر از او پرسیدم چرا این کار را میکند. گفت وقتی توتفرنگی میخوریم مزهٔ آن را از آن مقدار از سطح توت که با زبان تماس پیدا میکند احساس میکنیم. هرچه این سطح بیشتر باشد مزهٔ آن را بیشتر احساس میکنیم. بنا بر این هرچه آن را بیشتر ورقهورقه کنم سطوح بیشتری در اختیار خواهم داشت.
زندگی او همهاش همینطور بود. این به قدری معمولی است که بیان آنچه در عمق آن نهفته دشوار است. در این نوع زندگی همچون زندگی جانداران دیگر هرکاری که انجام میگیرد کامل و بدون زواید است. این گونه زیستن سادهترین کار در عالم است. اما برای انسانی که سرش پر از خیالهاست دشوارترین کار در عالم است. آنچه در آن لحظه دربارهٔ ساختن آموختم طی ده سال ساختمان کردن نیاموخته بودم.
وقتی تا این حد معمولی باشیم و در فعالیتهایمان هیچ چیزی جز آنچه لازم است انجام ندهیم میتوانیم شهرها و بناهایی بسازیم که بینهایت متنوع و آرامشبخش و همچون خود زندگی طبیعی و بکر باشند. همچون علفزاری با علفهای پریشان در باد.
همه در طبیعت آرامش دارند. در شنیدن صدای امواجی که به ساحل میخورد، در کنار دریاچهای آرام، در مرتع، در علفزار پریشان رنگ رنگ. روزی که باز راه بیزمان را آموختیم همین حس را در شهرهایمان نیز خواهیم داشت. در شهرهایمان نیز به همین اندازه آرامش خواهیم داشت. همانطور که امروز در ساحل اقیانوس قدم میزنیم. یا در میان علفهای بلند علفزاری دراز میکشیم. (در کتاب معماری و راز جاودانگی: راه بیزمان ساختن، سال 1979 {ترجمهٔ مهرداد قیومی بیدهندی})