پاسخی به ادعای پاتریک شوماخر دربارهٔ «پایان معماری»: بحران سیاست در فضای ساخته‌شده

پروفسور سیامک شاه‌نشین

اعلام پاتریک شوماخر مبنی بر «پایان معماری»، که در بسترِ «تسلط فرهنگ وُک» و «سیاست‌بازی‌های بی‌ارزش» مطرح شده است، حاکی از یک درک نادرست از وضعیت کنونی و روند تاریخی این رشته است. این که گفته شود معماری به دلیل تغییرات سیاسی یا ایدئولوژیک در حال انقراض است، این حقیقت را نادیده می‌گیرد که معماری هیچ‌گاه مستقل از نیروهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی نبوده است. بحث امروز نه در این است که آیا معماری سیاسی شده است یا خیر، بلکه در این است که آیا حرفهٔ معماری حاضر است به‌طور سازنده و مسئولانه با پیچیدگی‌های چالش‌های جهانی امروز درگیر شود..

معماری و برنامه‌ریزی شهری هیچ‌گاه بی‌طرف نبوده‌اند؛ همیشه اعمالِ اجتماعی بوده‌اند، نمایانگر ایدئولوژی‌های غالب و بازتابی از ساختارهای قدرت در جامعه. از دگرگونی‌های بزرگ در پاریس توسط اوسمن* گرفته تا جنبش باهاوس، از آرمان‌های مدرنیستی لوکوربوزیه تا رویکرد انسان‌گرایانهٔ جین جیکوبز در طراحی شهری، معماری هیچ‌گاه در خلأ وجود نداشته است. هر دوره‌ای با ایدئولوژی‌های متعارضی شکل گرفته است و این رشته همواره در واکنش به تغییرات قدرت، اقتصاد و فرهنگ تکامل یافته است. آنچه شوماخر به‌منزلهٔ «فرهنگ وُک» مورد انتقاد قرار می‌دهد، تنها آخرین نمونه از این روند است؛ پاسخی به تقاضاهای روزافزون برای عدالت اجتماعی، پایداری و انصاف.

برونو زِوی، در نقد تند خود از فرمالیسم معماری، معتقد بود که معماری باید به‌منزلهٔ یک عمل سیاسی درک شود، نه تنها یک امر فنی یا زیبایی‌شناسانه. برای زِوی، معماری ابزاری برای شکل‌دهی و دگرگونی جامعه بود، نه رشته‌ای خودمختار که از مسئولیت اجتماعی بی‌نیاز باشد. جانکارلو د کارلو نیز به همین شکل بر این باور بود که عمل معماری باید با واقعیت‌های اجتماعی و اقتصادی در ارتباط باشد. تعهد او به طراحی مشارکتی این حقیقت را بازشناسی کرد که معماری نمی‌تواند از شرایط اجتماعی، اقتصادی و سیاسی که در آن قرار دارد، مستقل باشد. به‌طور مشابه، نوشته‌های مایکل سورکین دربارهٔ شرایط شهری به‌طور تیزبینانه‌ای نقدی بر نئولیبرالیسم و تأثیر آن بر فضای ساخته‌شده ارائه داد، و نشان داد که چگونه تجاری‌سازی فضای شهری و نیروهای سرمایه‌داری، شهرها را بیشتر از هر نوع «فرهنگ وُک» یا ایدئولوژی سیاسی دیگری شکل می‌دهند.

شاید ناخرسندی شوماخر نه از سیاسی شدن معماری، بلکه از ماهیت بحث‌های سیاسی‌ای برمی‌آید که امروز بر این رشته تأثیر می‌گذارند. او از تغییر جهت معماری از یک رشتهٔ بازارمحور و بی‌طرف به رشته‌ای که بیشتر با سؤالات عدالت اجتماعی، انصاف و مسئولیت‌های زیست‌محیطی درگیر است، ابراز نگرانی می‌کند. اما این تغییر جهت نه جدید است و نه غیرمنتظره. هر دوران در تاریخ معماری شاهد چنین تحولی بوده است. معماران مدرنیست اوایل قرن بیستم در پاسخ به بحران‌های اجتماعی زمان خود با تصورات آرمان‌شهری، در پی تغییرات ساختاری بودند. پست‌مدرنیست‌ها نیز با چالش‌کشی از ناکامی‌های مدرنیسم، به تاریخ، زمینه و نگرانی‌های اجتماعی توجه کردند. امروز، درخواست برای پایداری، عدالت اجتماعی و استعمارزدایی، به‌جای نگرانی‌های پیشین، به کانون توجه آمده است، اما نیاز به این که معماری با زمینه‌های اجتماعی و سیاسی خود درگیر باشد، همچنان تغییری نکرده است.

اگر چیزی در حال وقوع باشد، هر چیزی جز «پایان» معماری است؛ آنچه شاهدش هستیم تلاش مداوم این حرفه برای بازتعریف نقش خود در دنیای در حال تغییر است. بحران واقعی در معماری نه در سیاسی شدن، بلکه در رکودِ فکری آن است. این رشته از چالش‌های اصلی که برای اولین بار به‌منظور رفع آن‌ها ایجاد شده بود، مانند عدالت اجتماعی، پایداری زیست‌محیطی و رفاه جوامع، فاصله گرفته است. بسیاری از افراد این حرفه، به‌جای این که به‌طور انتقادی با این مسائل درگیر شود، به گفتمان‌های نوستالژیک فرمالیسم یا راه‌حل‌های تکنوکراتیک پناه برده‌اند. جایی که نقد شوماخر به «سیاست‌بازی‌های بی‌ارزش» به اشتباه می‌رود، این است که بحران در درگیر شدن سیاسی نیست، بلکه در عدم توانایی در ارائهٔ پاسخ‌های معنادار به مسائل روز است.

این حرفه باید «پایداری تزریقی» را کنار بگذارد—رویکردی ســطحی که پایـــداری را به‌منزله‌ٔ یک راه‌حل تزئینی می‌بیند، نه چارچوبی بنیادی برای بازاندیشی در مورد شهرها، ساختمان‌ها و شیوه‌های زندگی ما. برای پاسخ به چالش‌های قرن بیست‌ویکم، معماران باید به یک رویکرد فرادیسیپلینی (فرارشته‌ای) اعتقاد داشته باشند، رویکردی که میان موارد ظاهراً غیرقابل ادغام پیوند برقرار کند: اکولوژی و فناوری، اقتصاد و اخلاق، تنوع و هماهنگی. این رویکرد، فاصله‌های میان سیاست و اقتصاد، فرهنگ و سرمایه، پایداری و کارآیی، همکاری و رقابت را پر می‌کند. این نوع معماری باید نه تنها به فشارهای اجتماعی واکنش نشان دهد، بلکه باید آیندهٔ شهرها، جوامع و محیط زیست طبیعی را پیش‌بینی کرده و شکل دهد.

آیندهٔ معماری در توانایی آن برای درگیر شدن معنادار با نیروهای پیچیده و گاهی متناقضی است که دنیای امروز را شکل می‌دهند. این که معماری به دلیل درگیر شدن با سیاست به «پایان» می‌رسد، اشتباه است. اگر «پایان» معماری اتفاق بیافتد، این پایان به دلیل درگیر شدن آن با سیاست نیست، بلکه به دلیل عدم توانایی در پاسخ به مسائل اساسی زمانه خواهد بود.

در نتیجه، بحران کنونی بحران ایدئولوژیک نیست، بلکه بحران فکری و عملی است. معماری باید تکامل یابد تا به چالش‌های جهانی امروز پاسخ دهد —چالش‌هایی که در  زمینه‌های اقلیمی، عدالت اجتماعی و شهرنشینی بی‌سابقه است. ایــن وضعیت نیازی به عقب‌نشینی به سوی نوستالژی یا اجتناب از درگیر شدن با سیاست ندارد، بلکه نیازمند تعهدی نو به استفاده از معماری به‌منزلهٔ ابزاری برای دگرگونی و مقاومت است. تنها در این صورت است که می‌توانیم اطمینان حاصل کنیم که این رشته همچنان زنده، مرتبط و قادر به مواجهه با مسائلی خواهد بود که زمانهٔ ما را تعریف می‌کنند.