در واقع من یک نقاشم، کارم همه‌اش راجع به ساده کردن است. یک بار اتفاق بامزه دیگری برایم افتاد. روزی در تاکسی نشستم و راننده سر صحبت را باز کرد. پرسید کارتان چیست؟ گفتم من یک آرتیست‌ام، نقاشم. گفت: خب چطوری نقاشی می‌کنی. اولش ماندم چه بگویم. پرسید کوبیسم؟ گفتم نه نه، گفت سوررئال؟ گفتم نه، گفت حتما رئال! گفتم نه. گفت آها، شما کانسپت‌اید. گفتم آره خودشه. کانسپت‌ام. کانسپت کار می‌کنم و واقعا هم کارم کانسپت است! کلی گویی مضحکی است؛ ولی کانسپت کار می‌کنم. کانسپچوال آرت نیست، کانسپت است.

{…} بیشتر وقت‌ها دارم پرسه می‌زنم. با مردم عادی سروکله می زنم، با کاسب‌ها، با فروشنده‌ها و نه با روشنفکرها! خیلی دور نمی‌ر‌وم. {…} اگر بخواهم از یک زاویه خیلی ساده‌تر توضیح بدهم، باید بگویم یک هنرمند ممکن است به شما بگوید پرتره‌تان را به خوبی می‌کشد. من وارد خانه‌تان می شوم. می‌بینم در خانه‌تان یک صندلی هست، یک میز و برخی اشیا که حسی در آن هست که من شما را در آن می‌بینم. سلف‌پرتره شما در این اشیا و وسایل هست. نشان دادن اینها، فرقی ندارد با اینکه من بیایم پرتره شما را بکشم. من اگر بیایم پرتره شما را به زیبایی بکشم، چه حقیقتی را درباره‌تان بازگو کرده‌ام؟ چیزی نگفته‌ام، فقط از خود تعریف کرده‌ام که چقدر چشم و ابروی شما را زیبا کشیده‌ام. (در گفتگو با پرویز براتی، منتشر شده در روزنامهٔ شرق، سال ۱۳۹۱)