به نظر میرسد در تاریخ، تحول فرهنگی از ترکیب حرکتی خطی و حرکتی دورانی پدید آمده اما هیچگاه یک فرهنگ پویا تهی از گذشته و بینظر به آینده نبوده است. حرکتی خطی همواره اذهان را به سوی شیوههای مجردتر، که با سنت رایج فاصله داشته، پرتاب کرده است اما در یک لحظه، چون شناگری که ترس از بلعیدن دریا او را به سوی دستآویزی میکشاند، حرکت دوری آغاز گردیده است و حاصل این کشاکش، اندیشهها و به دنبال آن سبکهای هنری را در بستر فرهنگ شکل داده است. شاید ادراک این مطلب از راه بیان تفاوتها سادهتر باشد. به عنوان مثال اندیشهٔ دروننگر شرقی تمدنی را شکل داده که مصادیق آن با وجود تمامی ارتباطات در عصر سنت که اغلب از راه جنگ و تجارت با تمدن بروننگر غرب صورت گرفته است تفاوتهایی روشن دارد.
اگر منشأ این دروننگری را دیدگاه وحدت وجود در عرفان بدانیم و ادراک آن را از راه شهود، نه منطقی که ارسطو پایهگذار آن بود، با تمامی داد و ستدهای فرهنگی به ویژه در دوران معاصر، نمیتوانیم معتقد باشیم که این شیوهٔ ادراک هستی کاملاً از ذهن رخت بربسته است، مگر آنکه این لایه را عمداً در محاسباتمان خاموش کنیم. فکر نمیکنم که ممکن ساختن اندیشه را باید محدود ساخت. اما در مقابل نیز فکر میکنم که ابزار امکانساز نیز مطلقاً به اندیشه شکل میدهد. حال، ایجاد موازنه بین این دو، راهی است بس دشوار و در نتیجه به انبان هرچه پرتر و تجربهٔ هر چه بیشتر نیازمند است. (در گفتگو با کتایون لباف، منتشر شده در مجلهٔ معماری و شهرسازی، ش ۴۷و ۴۸، دیماه ۱۳۷۷)