در سال ۱۹۶۶ یک سال را در نیویورک به سر بردم. آنجا درگیر زندگی هنرمندانه، از جمله اشتغال به نقاشی، موسیقی، تئاتر، مطالعه بودم و به این می‌اندیشیدم که نقاش یا نویسنده شوم. آن موقع می‌خواستم بسیاری از امکانات و احتمالات را بسنجم و تجربه کنم. قرار بود در یک دفتر معماری کار کنم، پل رودولف و ادوارد لارابی بارنز را ببینم، اما در عوض کار کردن در مقام متصدی یک میخانه در خیابان پنجاه و هفتم را انتخاب کردم، چرا که می‌توانستم پول بیشتری نسبت به یک نقشه‌کش در دفتر معماری دربیاورم و از دیدن افراد و بودن در شهر لذت ببرم. دیگر از این که بخواهم معمار شوم دست کشیده بودم، اما علاقه به معماری در من به‌خاطر علاقه به سیاست و جامعه‌شناسی، و دلواپسی‌ام برای مردمی که در محله‌های شلوغ و آپارتمان‌های ترسناکشان زندگی شادی نداشتند دوباره شعله‌ور شد و {از آن زمان تا امروز} هیچ‌گاه از درک فضا به مثابه یک واسطهٔ هنری دست نکشیدم. من فهمیدم که هیچ‌کس جز یک معمار نمی‌تواند مشکلات شهر معاصر را حل کند. (در گفتگو با Vladimir Belogolovsky، منتشر شده در وب‌سایت ArchDaily، سال 2017)