
الخاندرو آراونا | Alejandro Aravena
الخاندرو آراونا، متولد سال ۱۹۶۷، معمار اهل شیلی و برندهٔ جایزهٔ پریتزکر است.ما پیش از این که به سراغ پاسخ برویم، کارمان را با طراحی پرسش آغاز میکنیم.
ساختمانهای ما باید {به درستی} کار کنند. باید در چارچوب بودجه بگنجند، باید هدفی را برآورده کنند. ما کارمان را با فهم همهٔ تهدیدها شروع میکنیم؛ {تهدیدهایی همچون} قوانین، محیط، چارچوب زمانی، ساختمایهها، انتظارات.
ما پیش از این که به سراغ پاسخ برویم، کارمان را با طراحی پرسش آغاز میکنیم. این {رویکرد} به طور عمده تلاشی برای فهم نیروهای دستاندرکار {در یک پروژه} است. (در گفتوگو با Rocky Casale، منتشر شده در وبسایت مجلهٔ Surface، سال ۲۰۱۶)
این خطر بزرگ در کشورهای جهان سوم وجود دارد که به آنچه در جاهای دیگر اتفاق میافتد نگاه کنی و فکر کنی آنچه میبینی از آنچه به فرهنگ خودت تعلق دارد بهتر است.
آنچه در طول رژیم پینوشه {رئیس جمهور و دیکتاتور سابق شیلی} بیش از هر چیز بر من تأثیر گذاشت نه خودِ وضعیت سیاسی، بلکه این حقیقت بود که {وضعیت سیاسی حاکم} به معنای فقدان کامل اطلاعات بود. در سرتاسر دورهٔ تحصیل من هیچ مجلهای نبود، هیچ اطلاعاتی راجع به موسیقی نبود؛ دسترس ما به هر آنچه که در خارج از شیلی جریان داشت قطع شده بود. طبیعتاً اینترنتی هم در کار نبود و بنابراین نمیتوانستی هیچ منفذی که به اطلاعات برسد پیدا کنی.
این وضعیت زیانبار در حقیقت وجه مثبت خودش را داشت. در سال هشتاد و پنج میلادی پستمدرنیسم، که شاید بدترین جریان در تاریخ معماری باشد، رواج داشت. دیکتاتوری پینوشه ما را از شستوشوی مغزی با آخرین جنبش مهم تاریخ معماری نجات داد. از طریق بهره بردن از کتابها به منزلهٔ منابعمان، و نه مجلات، ما به جای مایکل گریوز و پیتر آیزنمن به آثار آلوارو سیزا نگاه کردیم، چون ما تحت فرمان رژیمی بودیم که اطلاعات در آن کنترل میشد. عجیب این که احتمالاً این تنها وجه مثبت رژیم توتالیتر حاکم در شیلی باشد.
{…} این وضعیت، به جای آن که نظارهگر اتفاقاتی باشیم که در نقاط دیگر دنیا در حال رخدادن بود، ما را به سمت تفکر راجع به خودمان و فرهنگمان هدایت کرد. در کشورهای جهان سوم همیشه این خطر بزرگ وجود دارد که به آنچه در جاهای دیگر اتفاق میافتد نگاه کنی و فکر کنی آنچه در جاهای دیگر میبینی بهتر است از آنچه به فرهنگ خودت تعلق دارد. ما مجبور شدیم که آنچه دم دستمان است را تحلیل کنیم که ثابت شد یک مزیت است: یک وضعیت زیانبار مبدل به یک نقطهٔ قوت شد. (در گفتوگو با Alessandra Orlandoni، منتشر شده در وبسایت The Plan، سال ۲۰۱۰)
{زمانی گفته بودم که حاضرم با اهداف انساندوستانه مجانی کار کنم، به شرطی که بگذارند هرچه میخواهم انجام دهم.} حالا میدانم که این جمله بزرگترین اشتباه من تا به امروز بوده است. مجانی کار کردن شما به معنای آزاد بودن شما نیست. هرچه محدودیت شما بیشتر شود، درجهٔ آزادی بیشتری پیدا خواهید کرد. من مشخصاً آدم خوبی نیستم، اصلا شبیه قهرمانها نیز نیستم. من میخواهم به اندازهٔ کاری که انجام میدهم دستمزد بگیرم. خانوادهای دارم که باید تأمینشان کنم. حتی اگر کاری را به صورت رایگان به پایان برسانم، به این معنی است که قبلاً بیشتر از آنچه صرفاً نیاز داشتهام کسب کردهام. {…} انساندوستی به زبان ساده یعنی {قبول کنیم که} در گذشته به ما بیشتر از آنچه نیاز داشتهایم پرداخت شده است.
مشکلات پیچیدهٔ بشری نیازمند تخصص باکیفیت است، نه خیریهای از متخصصان. اگر جامعه ارزشی در کاری که شما انجام میدهید نبیند، پولی هم بابتش پرداخت نمیکند. اگر کسی به شما در مقام یک متخصص در ازای صرف زمان برای فکر کردن به یک مسئله پرداخت میکند، به این معنی است که کاری که شما میکنید ارزشمند است. اگر مردم تمایلی به پرداخت دستمزد به شما ندارند، صرفا به معنای خسیس یا احمق بودن آنها نیست، شاید به این معناست که آنچه در حال انجامش هستید اهمیتی ندارد. (در گفتگوی منتشر شده در وبسایت مجلهٔ Strelka، سال ۲۰۱۶)
از زمانی که در حدود پانزده سال پیش با قصد تدریس به هاروارد وارد شدم، دچار نوعی از تردید بودم. برایم قابل قبول نبود که معماران تلاش میکنند تنها با مسائلی درگیر شوند که مورد علاقهٔ معماران دیگر است. زبان ما معماران یعنی شیوهای که ما دربارهٔ مشکلاتمان صحبت میکنیم را هیچکس جز معماران متوجه نمیشود. به گمانم این حس نامربوط بودن {به جامعه} و انزوا همیشه مرا نگران کرده است.
از همان موقع که در دانشگاه وارد شدم، در تلاش بودهام تا بفهمم که آیا هیچ ارتباطی میان افکار و ایدههایی که به ما آموخته شده با واقعیت زندگی روزمرهٔ مردم وجود دارد؟ البته که وجود دارد، اما باید آنچه واقعا اهمیت دارد را از بدنهٔ دانش معماری انتخاب کرد. {در این دانش} هر چیزی که وجود دارد مهم نیست. (در گفتگو با Anna Winston منتشر شده در وبگاه Dezeen، سال ۲۰۱۶)
معماری مطابق با تعریف آن یک عمل جمعی است. برخلاف یک مجسمهساز که صبحها بیدار میشود و تصمیم میگیرد مجسمهای بسازد و آن را میسازد، من نمیتوانم یک روز صبح بیدار شوم و تمایل داشته باشم که ساختمانی اداری طراحی کنم. در مورد معماری، لازم است که کسی به آنچه شما طراحی میکنید و میسازید نیاز داشته باشد. معماری تجلی نیازها و خواستها و نیروهایی است که بیرون از شما قرار دارد؛ یعنی در دولت، یک شخص خاص یا در یک جامعه.
در مقام یک معمار، شما هیچ بخشی از اثر خود را با دست خود نمیسازید. شما ملزم هستید که برای تک تک اجزای فیزیکی هر بنا با دیگران ارتباط برقرار کنید، به این صورت که شما دستورالعملهایی را به شخص دیگری میدهید که قرار است با دانش و تفسیر متفاوتش در کار ساختن با شما همکاری کند. منِ معمار همهچیز را نمیدانم و ساختمانی که طراحی میکنم بنای متعلق به خودم نیست. بهترین اتفاقی که میتواند برای یک بنا بیفتد این است که آن بنا زندگی مخصوص به خودش را ایجاد کند. شما به مثابه معمار آغاز داستان را خلق میکنید و معلوم نیست این داستان تا انتها به شکل پیش برود. (در گفتگو با Anna Winston نویسندهٔ وبسایت Dezeen، سال 2016)